سفرنامه اربعین
مسیر نجف به کربلا:
صبح که از عمود 202 راه افتادیم تا قبل از غروب به عمود 550 رسیدیم، تصمیم گرفتیم قسمتی از مسیر را با سیاره (اتومبیل ) طی مسیر کنیم کنار جاده آمدیم اولین ماشین که شبیه مینی بوس بود جلوی ما ایستاد پرسید کربلا؟ گفتم "بله خمس نفرات " به خیال خودم خمس نفرات یعنی پنج نفر . گفتم کرایه؟ گفت :نفری 2 دینار . گفتم نفری 1 دینار ، تا عمود 1000 . قبول کرد سوار شدیم.
مینی بوس مثل ون صندلی کوچک تاشو جهت مسافر بیشتر داشت. کنار دست من سریع پرسید چند روز پیاده میروید؟ بعد گفت :یومین" گفتم بله چون به نظرم یومین یعنی 2 روز. پیرمرد کناردستی ما آدم خوش صحبتی بود .پرسید اسمت چیه؟ گفتم: مهدی. پرسید مهدی ... . گفتم : مهدی سلمانی . سریع به زبان عربی چند جمله در مورد سلمان فارسی صحبت کرد بقیه مسافران با دقت به صحبت این پیرمرد خوش صحبت، گوش میکردند. بعد گفت سلمان اسمش تو ایران روزبه بوده است بعد با زبان کردی ایرانی چند جمله گفت. گفت با یک دست 2 انار نمیتوان برداشت( شبیه همان ضرب المثل که با یک دست نمیشه دو تا هندوانه برداشت بود) را دو یا سه بار تکرار کرد. مسافر کنار دستی ام از پیرمرد پرسید اهل کجایی؟ گفت :نجف.
عمود 1080 موکب آستان حضرت معصومه (س) قصد توقف داشتیم. از برادرم که عربی از من بیشتر بلد بود پرسیدم هشتاد چی میش؟ گفت: ثمانی . توقف کن هم میشه قف . با اعتماد به نفس کامل به راننده گفتم : قف عمود الف و ثمانی . سرجایم نشستم .برادرم گفت 1080 را داخل گوشیت بزن به راننده نشان بده. من هم نزدیک عمود هزار ، عدد 1080 را تو گوشیم زدم . یک دفعه راننده سرعت مینی بوس را کم کرده و گفت ایرانی . فهمیدم که اشتباها عمود 1008 را به راننده گفته ام . گوشیم را که عدد 1080 را نوشته بودم نشان دادم گفت " الف ثمانین " . فهمیدم که هشت با هشتاد فرقش حرف "ن" میباشد . مینی بوس عمود 1080 توقف کرد پیاده شدیم. وارد موکب آستان حضرت معصومه (س) شدیم . دقایقی از نماز مغرب گذشته بودیم . نماز را در حسینیه آستان مقدس روبروی موکب خواندیم . حجه الاسلام فرحزادی سخنرانی میکردند . بعد از سخنرانی نیم ساعتی مداحی و عزاداری برقرار بود . چند ساعتی از شب را در فضای حیاط موکب استراحت کردیم . ساعت 3 صبح چند نفری که داخل موکب که مسقف بود ساک و کوله را به دوش انداخته بودند و شروع به پیاده روی کردند برای چند نفر جا خالی شد . با اولین قطرات باران، بیدار شدیم به داخل موکب برای استراحت رفتیم. توفیق شد چند رکعتی نماز نافله شب بخوانیم. صبح بعد از اقامه نماز صبح به جماعت (همان سورپرایز که تو پست قبل اشاره شد) و صرف صبحانه (عدسی داغ) به حرکت خود ادامه دادیم.
همان ابتدای سفر خانمم گفت کاش تو مسیر استاد محمد شجاعی را ببینیم و ایشان هم زیارت کنیم . شایان ذکر است از کتابهایی که تو سفر همراهم بود کتاب عزادار حقیقی نوشته استاد محمد شجاعی بود که برای مطالعه تو سفر برداشته بودم که فرصت مطالعه پیدا نکردم و دست نخورده باقی ماند. آن روز صبح تو حیاط موکب آستان مقدس حضرت معصومه (س) نشستم عدسی بخورم کنار دستم کتابی کوچک مانند بروشور بود دقت کردیم خلاصه کتاب عزادار حقیقی نوشته استاد شجاعی بود برداشتم مطالعه کردم و ظهر در موکب دیگری جهت مطالعه دیگران گذاشتم . تو روز به خانمم گفتم امروز تو موکب هنگام صبحانه خوردن استاد شجاعی را دیدم . گفت واقعا . ماجرای کتاب کوچک عزادار حقیقی را براش تعریف کردم.